امروز خیلی بد شده بودم. نمیدانم شاید هم کاری که کردم بد نبود و هر کس دیگر جای من بود همین کار را میکرد. امروز در یک بانک داد و فریاد کردم! من که صدایم به زور در میآید حسابی داد و قال کردم. شرح این اتفاق احتیاج به کمی حال و حوصله دارد که ندارم.
فقط همین که امروز سر ظهری رفتم بانک و نوبتی گرفتم. ولی تعداد زیادی جلوم بود برای همین رفتم یک بانک دیگر کار دیگری انجام بدهم و برگردم. آنجا هم معطل شدم. وقتی برگشتم دیدم دو نوبت از نوبت من گذشته. با اینکه صندلی جلو کارمند خالی بود ولی گفت:
برو دوباره نوبت بگیر.
این بار هم 20 نفر جلوم بود و نیم ساعتی نشستم. حالا که نوبت من شد زن جوانی آمد و یک راست رفت روی صندلی خالی نشست...بلند شدم رفتم بالای سر کارمند و گفتم:
چرا بدون نوبت این خانم را پذیرفتی؟
جواب بیخودی داد گفت:
این خانم خواهر خانم قبلی بوده با هم بودند...
خلاصه جوش آوردم و داد و قال کردم. گفتم:
مگه نوبت بانک خواهر برادریه؟ من به خاطر دو دقیقه دیرتر اینجا نیم ساعت معطل شدم ....
یه چند دقیقه ای صدای من در بانک پیچیده بود و همه ساکت شده بودند. ماتشان برده بود...یک زنی هم از جایی که نمیدیدم پشتی من درآمد...همین خلاصه بعد درد عجیبی در پایین کمرم احساس کردم. خودم ترسیدم. حسابی دچار تنش شده بودم. خلاصه کارم راه افتاد ولی از خودم بدم آمد که آنقدر بلند حرف زدم. این هم از زندگی و دنیا و روزگار ما.
امروز همینطور با خبر شدم برادر خانم مستخدم مدرسه مان که سرطان ریه دارد را به شهر دیگری اعزام کرده اند. این هفته حالش حسابی بد شد و آوردنش شهر خودمان ولی دوباره برگرداند روستا و حالا برده اند شهری با امکانات بیشتر. دچار مشکل حاد تنفسی شده. جوان است و دوتا بچه دارد.
یک همکار دیگرم هم که سال گذشته دچار گرفتگی حنجره شد و بعد از چند ماه صدایش درست شد را پریروز دیدم. حسابی لاغر شده بود. اسمش آقای رضوی است. سید است و امسال بازنشسته میشود. همیشه موهایش را رنگ حنایی میکرد ولی اینبار که دیدمش موهایش تمام سفید و خودش خیلی لاغر شده بود. بهش گفتم:
سید خیلی لاغر شدی...
گفت:
من به خاطر کرونا دچار افسردگی شدم
بعد حرف حقوق ها شد گفت:
فقط خدا تن سالمی بدهد....
کم حرف شده بود و اصلا نمیخندید...روحیه خوبی نداشت.